تلف شدن. از حیز انتفاع افتادن. نفله شدن. بی فایده شدن. بی نتیجه از میان رفتن، ممنوع و محظور شدن. محرم شدن. محرم گردیدن. حرمت: برامش بباش و بشادی خرام می و جام با ما چرا شد حرام. فردوسی. بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد. سعدی. تا شود بر گل نکوروئی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام. سعدی. امروز در فراق تو دیگر بشام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد. سعدی. ، مردن حلال گوشت بی بریدن گلو و تزکیه با تشریفات مذهبی در گاو و گوسفند و طیور یا بی ذکر نام خدای تعالی در رمی شکار یا با عدم نحر در شتر یا در آب جان دادن ماهی
تلف شدن. از حیز انتفاع افتادن. نفله شدن. بی فایده شدن. بی نتیجه از میان رفتن، ممنوع و محظور شدن. محرم شدن. محرم گردیدن. حرمت: برامش بباش و بشادی خرام می و جام با ما چرا شد حرام. فردوسی. بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد. سعدی. تا شود بر گل نکوروئی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام. سعدی. امروز در فراق تو دیگر بشام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد. سعدی. ، مردن حلال گوشت بی بریدن گلو و تزکیه با تشریفات مذهبی در گاو و گوسفند و طیور یا بی ذکر نام خدای تعالی در رمی شکار یا با عدم نحر در شتر یا در آب جان دادن ماهی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سِرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که بر تابد ز روزن. منوچهری. ، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن: کنون خیره آزرم دشمن مجوی بر این بارگه بر مبرتاب روی. فردوسی. چو خواهی که رنج تو آید ببار سرت را مبرتاب از آموزگار. فردوسی. که تخت کیان جست خواهی مجوی چه جوئی زآتش مبرتاب روی. فردوسی. برانوش گفتا چه خواهی بگوی چو زنهار دادی مبرتاب روی. فردوسی. رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که بر تابد ز روزن. منوچهری. ، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن: کنون خیره آزرم دشمن مجوی بر این بارگه بر مبرتاب روی. فردوسی. چو خواهی که رنج تو آید ببار سرت را مبرتاب از آموزگار. فردوسی. که تخت کیان جست خواهی مجوی چه جوئی زآتش مبرتاب روی. فردوسی. برانوش گفتا چه خواهی بگوی چو زنهار دادی مبرتاب روی. فردوسی. رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن درد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وجع
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وَجع
مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب). - درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درهم شده ست کارم و درگیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. ، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. نخلستانیست خوب و خوشرنگ درهم شده همچو بیشۀ تنگ. نظامی. ملک چو مویت همه در هم شود گرسرموئی ز سرت کم شود. نظامی. شبی درهم شده چون حلقۀ زر بنقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دام. عنصری. ، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گر خردمندی از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود. سعدی. ، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قَف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب). - درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درهم شده ست کارم و درگیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. ، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. نخلستانیست خوب و خوشرنگ درهم شده همچو بیشۀ تنگ. نظامی. ملک چو مویت همه در هم شود گرسرموئی ز سرت کم شود. نظامی. شبی درهم شده چون حلقۀ زر بنقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دام. عنصری. ، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گر خردمندی از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود. سعدی. ، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) : نه دستی کین جرس برهم توان زد نه غمخواری که با او دم توان زد. نظامی. سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف. مولوی. التطام، تلاطم، برهم زدن موج. سلقمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب). - پلک برهم زدن، چشم برهم زدن: بچندانکه او پلک برهم زدش شد و بستد و بازپس آمدش. ؟ (از لغت فرس اسدی). - چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت: بیایند بر کین نوذر بخشم هم اکنون که برهم زنی زود چشم. فردوسی. بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم برهم زنی خانه سوخت. سعدی. - دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است: مرا که دیده بدیدار دوست برکردم حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست. سعدی. - مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن: هرگه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم. سعدی. -
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) : نه دستی کین جرس برهم توان زد نه غمخواری که با او دم توان زد. نظامی. سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف. مولوی. اِلتطام، تَلاطم، برهم زدن موج. سَلقَمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب). - پلک برهم زدن، چشم برهم زدن: بچندانکه او پلک برهم زدش شد و بستد و بازپس آمدش. ؟ (از لغت فرس اسدی). - چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت: بیایند بر کین نوذر بخشم هم اکنون که برهم زنی زود چشم. فردوسی. بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم برهم زنی خانه سوخت. سعدی. - دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است: مرا که دیده بدیدار دوست برکردم حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست. سعدی. - مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن: هرگه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم. سعدی. -
بیهوش شدن. از خود بیخود گشتن: هر آنکس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا. فردوسی. رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود، از هوش و خرد دور شدن: ای شده مدهوش و بیهش پندحجت را بدار کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا. ناصرخسرو. - بیهش شده، بیهوش شده. که هوش خود از دست داده باشد. ازخودرفته: بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو
بیهوش شدن. از خود بیخود گشتن: هر آنکس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا. فردوسی. رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود، از هوش و خرد دور شدن: ای شده مدهوش و بیهش پندحجت را بدار کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا. ناصرخسرو. - بیهش شده، بیهوش شده. که هوش خود از دست داده باشد. ازخودرفته: بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو
عریان شدن. لخت شدن. انحسار. انسراح. انکشاف. تجرد. تعری. تکشف. حسور. عری. کشاط: چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم. فردوسی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه). اعوار، برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). جلع، برهنه فرج شدن. (از منتهی الارب). - برهنه شدن کمر از حلیۀ زر، جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها: کمرکشان سپه را جداجدا هر روز کمر برهنه به منزل شدی ز حلیۀ زر. فرخی. - برهنه شده، عریان. رود: وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش. ناصرخسرو.
عریان شدن. لخت شدن. انحسار. انسراح. انکشاف. تجرد. تعری. تکشف. حسور. عری. کشاط: چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم. فردوسی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه). اعوار، برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). جَلَع، برهنه فرج شدن. (از منتهی الارب). - برهنه شدن کمر از حلیۀ زر، جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها: کمرکشان سپه را جداجدا هر روز کمر برهنه به منزل شدی ز حلیۀ زر. فرخی. - برهنه شده، عریان. رود: وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش. ناصرخسرو.
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن